دارد باران میبارد. دیدن قطرات باران در روشنایی این نیمشب برای خودش منظرهای است. نمیگویم زیبا یا چیز دیگر. باران به معنی نفستنگی هم هست بعضی وقتها بخصوص وقتی درصد رطوبت هوا بالا برود. برای همین هم مینویسم :«برای خودش منظرهای است»، تا از قضاوت فرار کرده باشم. درعوض میروم توی بالکن و همانطور که دارم سیگار میکشم و همانطور که به خودم می گویم باید سیگارهای آخر امشب باشد و روی این «ها»ی جمع تأکید میکنم تا از واقعیت فرار نکرده باشم، با خودم مرور میکنم آنهایی را که میشناسم و حالا خوابیدهاند، آنهایی که میشناسم و نخوابیدهاند، آنهایی که میشناسم و نمیدانم خوابیدهاند یا نه و آنهایی که نمیشناسم و حتی اگر هم نخوابیده باشند باز مانع از این نمیشود که فکر نکنم چند سیگار دیگر مانده تا خواب و اصلاً من چرا خوابم نمیبرد و این باران چرا این همه میبارد و چرا این انتهای جهان هیچ حساب و کتابی ندارد اصلاً و... خوش به حال آنها که خوابیدهاند و اینهمه در بیداری خواب نمیبینند.