زمانی فکر میکردم دنیا خیلی بزرگ است. شاید از بس که کوهها بزرگ بودند و از پشتشان هیچ چیز پیدا نبود. و شاید برای اینکه از پیچ هر کوهی که میخواستی بگذری مدتها طول میکشید. شاید هم برای این بود که آدمها زود گم میشدند و نامی ازشان فقط میماند. بعدها دیدم دنیا خیلی کوچکتر از آن است که فکر میکردم. و فکر کردم این همه پیچ را میشود به سادگی رد کرد، میشود به قهوهی گرمی فکر کرد که وقتی رسیدی با یک نخ سیگار تمام خستگی را از تنات به در میکند. فکر میکردم این همه آدم که باز پیدایشان میکنی دلیلی بر کوچک بودن دنیاست. و حالا باز فکر میکنم دنیا خیلی بزرگ است. کوهها به کوهها نمیرسند و آدمها هم. همهی ما پشت کوههایی که حالا دیگر هیچوقت به هم نمیرسند گم میشویم.