Thursday, November 29, 2012

تهوع یک دل‌تنگی‌


بعضی وقت‌ها آن‌قدر دل‌ات تنگ می‌شود، که دیگر از دل‌تنگ شدن هم حال‌ات به هم می‌خورد! و از همه بدتر این‌که این یک جمله‌ی قصار نیست که مثلاً گاندی گفته باشد، یا شرعتی، یا چه می‌دانم مثلاً برتولت برشت و تو طی یک ای‌میل گروهی از دوستی وظیفه‌شناس گرفته باشی‌اش که وظیفه‌ی شرعی هرروزه‌اش ارسال این‌طور ای‌میل‌های اخلاقی است؛ این بیان لحظه‌هایی است که نمی‌دانی چطور و چگونه و اصلاً چرا باید توضیحشان بدهی. برگشتن، برگشتن به نقطه‌ای که یک‌دفعه قطع شده، یک جمله‌ی ناتمام، و بعد هم مثل همیشه گفتن این‌که: «چه می‌دانم»... این‌هاست دیگر. من الان دلم برای یک عکس، فقط یک عکس که می‌دانم روزی بوده، و خودم روزی آن را دیده‌ام و حالا دستم نیست تنگ شده. من حالا دلم برای یک کوچه، یک غروب خالی، و یک شبح کوچک دلم تنگ شده، من حالا دلم برای باد، بادی که بیاد، و دست‌کم فقط یک چیز را به هم بریزد، تا سرحد مرگ دلم تنگ شده. دلم آن‌قدر تنگ شده که از این‌همه دل‌تنگی دارد حالم به هم می‌خورد.

<< Home

Azadegi مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

سایت