Wednesday, February 01, 2012

روز را و شب را...




«پری» را می‌دیدم، بعد از این همه سال. چقدر پیر شده‌ایم. اولش که این شریفی‌نیا آمد ترسیدم. یادم نبود که فقط در همان اول فیلم است و بعداً تمام می‌شود. شد. تمام شد. حکایت کوزه‌به‌سرها ادامه پیدا کرد. بعد نوبت «غریبه و مه» بود. پروانه، پروانه، حیف زیبایی‌ات نبود که از نفس کشیدن در چنان مکانی ببالی؟ تو کجا و تنفس در آن مکان چرا؟ چرا حرمت خاطره‌هامان را نگه نمی‌داریم؟ سعی کردم تمام مدت به این چیزها فکر نکنم و باز غریبه و مه را ببینم. این روزها فقط مرور می‌کنم. مرور هم برای خودش کاری است. تا این زمستان بگذرد، تابستان هم تمام شود، برسیم به پاییز. راستی کلاغ‌ها هم آمدند. حالا هر از گاهی کلاغی هم می‌بینم، زندگی بی کلاغ لطفی ندارد. اما حالا کلاغ‌ها هستند. و من همچنان مرور می‌کنم، روز را و شب را...

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Azadegi مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

سایت