Wednesday, November 16, 2011

قطار و باران و سوت و...

خودم هم نمی‌دانم، خودم هم نمی‌فهمم. فقط نگاه کردم و دیدم باران گرفته. نه آن‌که آن‌قدر تند باشد که کتاب «حرف‌ها»ی پره‌ور را مثل آن سال مچاله کند، همین‌قدری بود که بگویی باران می‌آید و بهانه‌ای داشته باشی مثلاً برای زمزمه ترانه‌ای در دل‌ات تا همین‌طور ساکت و خاموش از کنار میزهای خالی نگذری. همیشه همین‌طور است. هیچ‌وقت هم عوض نمی‌شود. میزهای خالی هم زیر باران همیشه خالی می‌مانند. تنها تویی که دورتر می‌شوی و سیگارت زیر باران خیس می‌شود. مهم نیست. باور کن مهم نیست. سا‌ل‌هاست که دیگر کسی صدای سوت کسی را جدی نمی‌گیرد. قطارها هم بی‌سوت راه می‌افتند!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Azadegi مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

سایت