Sunday, December 05, 2010

از سیب گلوی محمد مختاری


این روزها ایرانی‌تر از همیشه‌ام. حتی ایرانی‌تر از زمانی که در ایران بودم. این روزها باید جواب خیلی‌ها را بدهم. باید جواب آن دوست کلمبیایی را بدهم که چرا مردم ایران از سنگسار لذت می‌برند. باید به آن دوست فلسطینی جواب بدهم که چرا نمی‌گذاریم زندگی‌شان را بکنند. باید به آن دوست برزیلی بگویم چرا نگذاشتیم جعفر پناهی به مونترال بیاید. مگر چه گناهی داشت. و باید به آن دوست لبنانی بگویم که اگر تو این‌جایی، اگر مجبور شب‌ها بروی و تا صبح بار جابه‌جا کنی و حزب‌الله نگذاشته زندگی‌ات را بکنی و حالا فوق‌لیسانس‌ات را گذاشته‌ای در کوزه من مقصر نیستم. باید روی نقشه‌ی جغرافیایی خیالی دیواری به عظمت دیوار چین را نشان آن دوست اکوادوری بدهم و بگویم: این‌طرف ماییم،‌آن طرف دولتمان. و باید برای آن دوست چینی «تولدت مبارک» انوشیروان روحانی را بخوانم تا بدانند منِ ایرانی مرگ‌اندیش نیستم. ما ایرانی‌ها تولد را فرخنده می‌داریم و زندگی برایمان ارزش‌مند است. ما هنر داریم، فرهنگ داریم، نویسنده داریم، شاعر داریم، فقط تروریست نداریم و بروید یقه‌ی دولت را بگیرید. این دولت هم مثل بقیه‌ی دولت‌هاست و مگر من فرانسه را با سارکوزی می شناسم یا آمریکا را با اوباما. شما هم ما را با ما بشناسید. و سخت است.

چه کردید با ما که هرجا می‌رویم ننگ و بی‌آیرویی شما را ما باید جواب بدهیم. هر قدمی که در غربت برمی‌دارم فحش است که نثارشان می‌کنم که دربه‌درمان کردند تا به این زبان نامادری دنبال جملاتی بگردیم که منظورمان را در دفاع از ایران بهتر برساند؛ بهتر بتواند آن دیوار عظیم را نشان بدهد. بمیرم برات ایران‌خانم که فرزندان زندگی‌اندیش‌ات را کشتند و حالا نوبت رقص چاقوست بر شکم‌ات.

بگذریم. صحبت مرگ و زندگی بود و یادم آمد به آن چند کارتون کتابی که قبل از آمدن‌ام پست کردم و نمی‌دانم پست جمهوری اسلامی چه غلطی می‌کند که بعد از این همه ماه تا حالا نرسیده. در یکی از کارتون‌ها کتاب‌های محمد مختاری‌ست. گوشه‌ای از وطن‌ام. شاعری که جان بر سر زندگی‌اندیشی گذاشت. نه. از تقلیل نام محمد مختاری به یک مقتول دستگاه امنیتی بیزارم. مختاری شاعر بود با تمامیت اِشعارش به زندگی. و هنوز هم شاعر است. هرچند سرنوشت شاعر ایرانی این است: دستی به سیب گلوش بکشد و از خود بپرسد: آیا خفه کرده‌است؟ و ما که این طرف ایستاده‌ایم بگوییم: بله آقای مختاری. خفه کرده‌است. بدجور هم خفه کرده است. شاعر که نمی‌خواهد آن مملکت. حالا اما مردن‌ات هم سندی‌ست برای این وکیل مدافع تا بگوید: شاعران را در دیار من می‌کشند! اما آن که می‌کشد مردم نیست. شاعران نیستند. مردم خود مقتولان این بساط‌اند و نوبت خود را انتظار می‌کشند بی‌هیچ خنده‌ای. برای یافتن قاتل چراغ‌قوه هاتان را به آن سوی دیوار بیاندازید. ببینید به هر بهانه هم که بخواهیم نفس بکشیم نمی‌گذارند. روح‌ات شاد دایی‌جان ناپلئون که می‌گفتی: کار کار انگلیسیاست.

مهم نیست. سال‌ها از قتل محمد مختاری گذشته اما از مرگ شعرهاش نه. حالا باز هم مختاری از نظام شبان-رمه‌گی می‌گوید. چه فرقی می‌کند شبان سوسیالیست یا کمونیست و ایدئولوژیک باشد یا کاپیتتالیست و حاجی بازاری و نامش آلفرد و شموئیل باشد یا اکبر و علی و حاج محمدتقی. همه تقلیل کلمه‌ی انسان است به رمه.

سالی دیگر برآمد از رفتن مختاری و پوینده و خیلی‌های دیگر به ضرب شیاف و طناب و گلوله. این قافله اما راه خود میرود. این قافله استر نمی‌شود. رمه نمی‌شود. این قافله کلمه است. چراغ راه است. چراغ راه می‌ماند.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Azadegi مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

سایت