Wednesday, August 31, 2005

حکایت آن سلاخ و آن سال‌ها

بسیار خوب. اگر همین‌طور به تنبلی ادامه بدهم که نمی‌شود. باید چیزی نوشت .حالا خیلی مهم نیست که چقدر این‌روزها گرفتارم و اصلا مهم نیست که این مجموعه داستان که بناست نامش "نفس‌تنگ" باشد چند ماه است که در ارشاد خاک می‌خورد و باز هم مهم نیست که موعد اجاره خانه این‌بار هم سر رسیده یا دادگاه آن خانه‌ی به یغمارفته بعد از یک سال...و...اما مهم است که دیشب دوستی پیغامی فرستاد و گفت که دارد پدر می‌شود. بناست نامش را ننویسم . باشد اما آرزوم را که نمی توانم ننویسم رفیق! پس سایه‌ی دار این سال‌ها از سرش به دور باد ! سعید نشود در کوچه‌ی مکتبی دنبال بوی اقلیما بگردد فقط! و دنبال آن انفجار بزرگ نباشد در ونک که نیست!و نباشد روزی بیاید که ببینی نشسته در کناری و یادداشت می‌کند دور از چشمت! بگیر از دستش قلم را و بگذار عاقبت به خیر شود! و دیگر این که یادت هست آن دو سطر شعر آن روزهامان را؟ این‌جا برایت می‌نویسمش
سلاخی
می گریست
به قناری کوچکی
دل باخته بود





17.219.225.115)
علیرضای عزیز!وبلاگت به سختی بالا می آد و البته همون آپ دیت قدیمه.نمی دونممن مشکل دارم یا وبلاگ تو؟ به هرحال پیروز باشی
18 septembre 2005, 15:24:05
LikeReplyEditModerate
alireza (217.136.22.79)
انسان‌های امروزی همیشه به خودشان می‌گویند: بعد از اینکه این کار تمام شد... بعد از اینکه این مشکل را برطرف کردم... وقتی سرم خلوت شد... ولی افسوس که گرفتاری‌های آدم هیچ‌وقت تمامی ندارند.
18 septembre 2005, 15:05:40
LikeReplyEditModerate
Guest (207.176.76.201)
همه چیز رفت
همیشه رفت
هیچ چیز صدای هیچ را نمی دهد
عبور را باید برگشت ...
14 septembre 2005, 17:55:17
LikeReplyEditModerate
امیر مهاجر (82.183.224.13)
بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر. سلام و با آرزوی شادی
14 septembre 2005, 07:58:42
LikeReplyEditModerate
تادانه (217.218.64.138)
مهدي جان حال و احوال؟ اهل و عيال؟ اين هم بگذرد. تنها آنچه مي ماند همين نفس تنگ است و تنگي نفس هاي ديگر. قربانت يوسف
10 septembre 2005, 23:45:22
LikeReplyEditModerate
niki (194.225.85.10)
تنبلي نيست گويا يك حس خلا غريب كه فرياد كه خو نوشته اي بسياري به دنبال دارد
10 septembre 2005, 00:32:19
LikeReplyEditModerate
سارا بازوبندی (213.217.53.35)
با راحله هم از قول من تبریک بگویید.
6 septembre 2005, 08:37:01
LikeReplyEditModerate
علي حيدري (85.185.49.175)
مهدي جان تنها تو ميداني چقدر خوشحالم
4 septembre 2005, 09:03:54
LikeReplyEditModerate
alireza motamedi (80.242.8.17)
سلام. گمونم ما همديگه رو بشناسيم. من ده دوازده سال پيش يه مهدي مرعشي ميشناختم در اصفهان كه اميدوارم شما باشيد. به هر حال چاكريم.
3 septembre 2005, 16:48:49
LikeReplyEditModerate
roozbeh amin (217.219.228.4)
جناب آقای مرعشی ممنونم از اینکه مرا مفتخر کرده به من لینک داده اید . به پاس این دوستیتیتان داستان سوییت برای عود را در وبلاگم را به شما میتقمیمم. می دانید که من را جز این هدیه ای نیست. وامااقلیما ی شما که مرا زنده کرده است و به یا بو تراب کاتب انداخت.شاد باشید و موفق سلام برسانید
2 septembre 2005, 20:05:36
LikeReplyEditModerate
مهدی مرعشی (217.219.228.4)
ببخشید آقای رادبوی عزیز. انگار درست شد
2 septembre 2005, 05:37:33
LikeReplyEditModerate
علی رادبوی (67.160.115.53)
مهدی جان میگم که کامنت گیر شما با من سرشوخی دارد ، یا اینکه خودت عمدا طوری تنظیم کرده ای که تنها اول اسم فامیل مرا بنویسد؟ وبقیه را سانسور کند ؟ ها .
2 septembre 2005, 03:09:21
LikeReplyEditModerate
علی رادبوی (67.160.115.53)
مهدی جان سلام .
می گویم ، من اگر بجای آن دوست شما بودم حتمن نصیحت شما را گوش می کردم .چون شما تجربهُ مضاعف دارید .داستان خوبت را در قابیل خواندم.و تصویر ات را که بیانگر این تجربه بود دیدم .چه ملوسک هائی!
2 septembre 2005, 03:04:34
LikeReplyEditModerate
Alireza (81.240.181.223)
ایشالا گرفتاری‌هاتون بر‌طرف می‌شه.
1 septembre 2005, 06:30:51
LikeReplyEditModerate
Majid Zohari (65.92.78.194)
به این وضعیت در اصطلاح می‌گويند "یأس وبلاگی" یا "وبلاگ‌زده‌گی"! هر چند وقت یک‌بار گریبان آدم را می‌گیرد.
31 août 2005, 18:47:20
LikeReplyEditModerate

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Azadegi مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

سایت