Tuesday, August 16, 2005

این نوشته امضا نمی‌خواهد

زمانه به سرعت می‌گذرد. تاریخ ورق می‌خورد و ما سال‌ها پیر و خسته و شکسته می‌شویم . با موهای سفید، چشم‌های کم‌سو،وقوسی
که بر انداممان افتاده است ؛کارنامه‌ی جوانی‌مان را مرور می کنیم ، به جای نامعلومی چشم می‌دوزیم و می‌نویسیم
تصویری که از ایران آن‌روز می دیدم ، پرنده ای بود به شکل مورب. با بالی در عرش و بالی در اعماق سوخته‌ی زمین . یک بال با مترقی‌ترین و متمدن‌تری افکار و یک بال که فاشیستی‌ترین افکار را با خود داشت. ایران سرزمین حیرت بود. ایران سرزمین حیرت است. وادی چندم است؟
شاید هم شکل پرنده نبود. شکل کانگورویی بود که یک بچه از شکمش سردرآورده بود و این بچه می‌خواست مادرش را بخورد. مادرش غمگین بود . در حلقه‌ی گرگ‌ها محاصره شده بود و گرگ‌ها می‌خواستند که این جسم خاکی را لقمه‌لقمه کنند و در دهان گنده شان بگذارند. زمان ، زمان لقمه های کوچک بود . و ما کوچک بودیم. هرچه قانون اساسی و قوانین دیگر بر آزادی و بزرگ‌منشی تأکید می‌کردند بچه کانگورو با ذهنیت کودتایی خود بیشتر موجب وحشت می‌شد. بی‌توجه به حلقه‌ی گرگ‌ها ، دست به حرکاتی می‌زد که زیبنده‌ی ایران ، فرهنگ و تاریخ ما نبود . تلاش می‌کرد که همه‌ی مردم جهان ما را به عنوان آتش‌افروز ، گانگستر و تروریست بشناسند. بعضی از مدیران نشریات می خواستند وکیل مجلس بشوند و من دلم نمی‌خواست. نمی‌دانستم اگر من هم مخالف باشم کاری از پیش می‌برم. هرگز نگذاشتم این افراد به پارلمان کشوری وارد شوند که هرچه دارد از فرهنگ و ادب و هنر دارد. همیشه فکر می کردم اگر آدم های این‌چنینی مصدر امور می‌بودند آیا چیزی به عنوان تمدن اسلامی وجود داشت؟ به رنگ آبی کاشی ها چشم دوختم و به انتظار جوانی نشستم که زیباترین اثر ادبی جهان را خلق کرد. بر پیشانی حافظانه اش بوسه زدم و هرگز از او نپرسیدم شام چه خورده است. آخر آن روزها رسم نبود که عقیده‌‌ی بتهوون ،شکسپیر، خاقانی، جمالزاده و آل احمد را بپرسند. آن‌روزها مسأله‌ی ما فقط به اهل قلم معاصر ختم می‌شد. دلار را گران می‌کردند، روغن نباتی را در انحصار می‌گرفتند، نق می‌زدند، به سیاست تن نمی‌دادند، وکار از پیش نمی‌رفت
..................
و من باز می‌پرسیدم یادتان هست، آن‌سال‌ها وقتی کسی می‌خواست یک گلدان راغه، یا گلدان گلی را از کشور خارج کند، عصمتش را به خاک می‌کشیدیدو میراث فرهنگی را به موزه برمی‌گرداندید، و چه به حق. اما آیا ما به اندازه‌ی یک گلدان گلی ارزش نداشتیم که ما را حفظ کنید و نگذارید که ما را بشکنند؟ نه مأوایی، نه بازنشستگی و بیمه‌ای، نه اعتباری، و نه حتی کانونی که زیر سقف آن با یک استکان چای خستگی‌مان را بگیریم
امروز که سال‌ها گذشته اگر سرفرازیم، یا سرافکنده، همه چیز به میزان تحمل، رنگارنگی و گونه‌گونی اندیشه‌های آن زمان مربوط است. هرچه کاشته ایم می‌درویم
ما وارث زمینیم. آن راشخم می‌زنیم، تا تندیس‌های زیبایی از زیر تل‌های خاک و خاکستر سرافرازمان کنند




Echo 6 Items


Alireza (80.200.137.75)
به‌روز نیستید آقای مرعشی؟
اگر تئاتر فنز را دیده‌اید خوشحالمان خواهید کرد اگر مطلب آخر ما را بخوانید.
29 août 2005, 08:01:39
LikeReplyEditModerate
پژما&# (80.191.197.155)
با سلام.
خسته نباشی.
وبلاگ قشنگی داری.
میخوام لینک وبلاگتو تو وبلاگم بذارم.اگه شما اجازه بدین.
راستی به ما سر بزن از این به بعد مطلب زیاد میدم.
باتشکر
27 août 2005, 01:50:34
LikeReplyEditModerate
youssef (217.218.64.138)
سلام مهدي جان. من كه فقط فرانسه بلد نيستم چرا به اون زبون زبان بازي كردي. قربانت يوسف
27 août 2005, 00:07:41
LikeReplyEditModerate
روزبه امین (207.176.76.201)
با دورود فراوان بر دوست خوبم آقای مرعشی :
بزگوار از اینکه پیشدستی نموده اید و به من سر زدید ممنونم . متن هایتان را خواندم امیدوارم موفق باشید
در مورد عکس ها نیز من بی تقصیرم و صحبت از این تقصیر طولانی است . منتهی من آدرس عکس ها
را برایتان می نویسم و زحمت دیدارشان با چشم های مطمینن خستگی ناپذیر شماست تا با یک آنتی فلیتر
قوی چشم های دشمن را کور کنید .
به امید دیدار روزبه امین.

https://www.sharemation.com/dagda/ahangari.jpg
http://www.sharemation.com/dagda/borjeh%20babel.jpg?uniq=bb5wri
www.sharemation.com/dagda/daneshgah.jpg
21 août 2005, 16:53:23
LikeReplyEditModerate
علي ح& (85.185.49.182)
مهدي جان هرروز نوشته هايت را مي خوانم 000موفق باشي
21 août 2005, 05:48:42
LikeReplyEditModerate
علی رادبوی (67.160.115.53)
آری چنین است برادر !زنده وشاد باشی مرعشی عزیز!
19 août 2005, 04:37:54
LikeReplyEditModerate

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Azadegi مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

سایت