Saturday, May 28, 2005

چشم‌هام را می‌بندم


چشم‌هام را می‌بندم



می‌بینی؟ می‌بینی چقدر خوب است که نیستی . که رفته‌ای و دیگرحتی اگر هم خودت بخواهی نمی‌توانی برگردی ؟ اگر هم بودی حالا به جای این‌که بایستی پشت یک ماشین بازی که من نمی‌دانم چیست و در ازای چهارصد دلار ماهیانه بگویی : بینگو ، باید می‌ماندی و مثل من در کنج این اتاق نیمه تاریک ، در ته این ساختمان بی‌نورو دل‌گیربا این دیوارهای بلند و نفس‌گیر می‌پوسیدی . یعنی آن‌قدر می‌ماندی تا خودشان به استناد آن همه گزارش که در موردت نوشته‌اند و گفته‌اند تو همه کاره هستی ،دمت را بگذارند رو کولت و بگویند : هرّی! آن وقت کجای این مرز پرگهر ، یک دستگاه اسباب بازی پیدا می‌شود تا تو پشتش بایستی و در ازای حتی صدتومان ناقابل بگویی : بینگو
البته نمی‌خواهم بعد از مدت‌ها که دارم یک نامه‌ی مفصل بدون تشریفات برایت می‌نویسم این‌ها را بگویم . یعنی همه‌اش این‌ها نیست . همه‌ی ماجرا مال وقتی‌ست که رفتی و دیگر هیچ‌کس از تو خبری نشنید . قرارمان هم همین بود . تو می‌رفتی و من هم خودم را می‌زدم به کوچه‌ی علی‌چپ که مثلا : کی ؟ کجا ؟ و اصلا من که خوب نمی شناختمش . قرارمان همین بود دیگر .مگر نه ؟به جز من فقط مرضیه خبر داشت که بعد از استعفا کجا می‌روی و او هم که از نظر تو مطمین بود اما جریان درست بعد از رفتن تو شروع شد . از همان‌وقتی که مرضیه آمد اداره و کسی نگاهش نکرد . انگار یک جذامی آمده باشد . هنوز باید یادت مانده باشد که که این‌طور وقت‌ها نزدیک‌ترین دوست آدم هم از ترس بریده‌شدن نانش ترجیح می‌دهد خودش را بزند به آن راه تا از دست گزارش‌نویس‌های گزینش جان سالم به درببرد و لقمه نانش را سق بزند .این‌طوری است دیگر
جریانش را همان‌وقت برایت ننوشتم . نخواستم همان اول بسم‌الله که رفته ای و به قول خودت آن‌جا را همان طور دیده‌ای که خودت می‌خواسته‌ای ، یک‌دفعه یاد این‌جا بیافتی و اعصابت به هم بریزد . آخر آن قدر تو و مرضیه با هم دوست بودید که من گفتم شاید به خاطرش همه چیز را رها کنی و برگردی . من هم که نمی‌خواستم دیگر ببینمت . یعنی این‌جا ببینمت . آن شب آخری هم که آمده‌ بودی خداحافظی گفتم . گفتم : امیدوارم دیگر همدیگر را این‌جا نبینیم . هنوز هم که ندیده‌ایم . نه این‌جا و نه هیچ‌جای دیگر
چقدر حاشیه می‌روم . نه؟خوب می‌روم سر اصل مطلب چون خودت خواسته‌ای و پرسیده‌ای مرضیه کجاست و چرا جواب ای-میل‌هایم را نمی‌دهد. راستش هنوز هم نمی‌دانم نوشتن در این مورد درست است یا نه . چون هنوز هم نمی‌دانم جریان از چه قرار است . من فقط چیزهایی شنیده‌ام و حتی یک‌بار هم با مرضیه از نزدیک در این مورد صحبت نکرده‌ام با این همه چون خودت خواسته ای می‌نویسم برایت
مرضیه را درست یک‌هفته بعد از میهمانی خداحافظی تو به یک عروسی دعوت می‌کنند که می‌رود . خوب این طبیعی‌ست که وقتی می‌روی عروسی بنا نیست چادرچاقچور کنی . خوب این‌طوری بنشینی تو خانه که بهتر است . نیست ؟ تازه قرار نبوده که مثلا جلوی من بیاید . وسط زن‌ها بوده . عروسی هم بوده . عزا که نبوده.این وسط حساب کن مثلا به زور دستت را بگیرند و بگویند که باید برقصی . تو هم که کارمندی ، آن هم این‌جایی که ما هستیم . هی طفره می‌روی . اما وقتی دستت را گرفتند و بلندت کردند دیگر نمی‌شود کاری کرد . باید دست‌کم دستی به ناز پشت سر ببری و هیکلی بجنبانی . کسی هم که کاری ندارد مینی‌ژوپ پوشیده‌ای یا ماکسی با چاک بلند یا کت و شلوار زنانه‌ی مشکی که حتی گوشه‌ای از سفیدی سینه‌ات هم پیدا نیست . رقص ، رقص است دیگر . خودت که می‌دانی .از بد ماجرا یکی پیدا می‌شود و از مراسم فیلم می‌گیرد. و خلاصه فیلم می‌شود سی‌دی و از قضا تکثیر می‌شود و می‌آید بیرون دست همه‌ی مردم . کافی نیست؟ مرضیه‌ی بدبخت را چند روز بعد از گزینش احضار می‌کنند و این‌طرف هم پشت سرش صفحه می‌گذارند که در عروسی مشروب بوده و مرضیه خانم با مینی‌ژوپش گل سرسبد جمع بوده و خلاصه طوری می‌شود که شوهر مرضیه می‌آید داخل اداره و عربده می‌کشد
این‌ها را من ندیدم .شنیدم . برایت هم ننوشتم . گفتم برای چی باید اعصاب آرامت را به هم بریزم . تو حالا داری زیر برف راه می‌روی و اوضاع همان طوری‌ست که باید باشد .می‌ایستی در صف اتوبوس و کسی حرمتت را نمی‌شکند . معقول سوار می‌شوی و در نزدیک‌ترین ایستگاه به محل کارت هم پیاده می‌شوی . آن عکس آخری را هم فکر کنم در ایستگاه اتوبوس گرفته بودی . با این همه حالا که پرسیده‌ای ناچارم بگویم. و حالا که گفتم این را هم بگویم که شوهر مرضیه آمده و داد زده . معلوم نیست به کی فحش می‌داده . حمید که می‌گوید با رییس اداره بوده اما من می‌گویم باید با مرضیه بوده باشد وگرنه او و رییس که هر دو از یک قماشند . به هر حال هرچقدر هم که به زنت اعتماد داشته باشی بالاخره با آن‌همه اتهام ریز و درشت که در این شهر کوچک به گوشت می‌رسد یک شکی در دلت می‌نشیند دیگر . یک نگاه چپی به زنت می‌اندازی . یک سؤالی می‌پرسی که مثلا این‌ها چیست که می‌گویند . این را از من که مرد هستم بپرس . و همه‌ی این‌ها را هم برای این انجام می دهی که بهت نگویند سیب‌زمینی . باید نعره‌ای ، عربده‌ای...
او هم عربده‌اش را کشیده تا مثلا بگوید که غیرتی شده و از این‌جور حرف‌ها و جالب این‌جاست که کسی هم جرأت نکرده برود جلو و بگوید این‌طوری‌ها هم نیست و تو دیگر چرا گه تو مستراح را به هم می‌زنی که بوش بیشتر بلند شود . همه ساکت ایستاده‌اند تا تا او بایستد تو کریدور ورودی و صداش را بلند کند . حتی رییس هم از اتاقش بیرون نیامده با آن‌که حتما صدا را شنیده . حمید می‌گوید تو اداره بوده ، آخر خودش چند دقیقه قبل رفته و نامه ای را داده امضا کند .با این همه بیرون نیامده . اتاقش را که یادت هست دقیقا بالای راه‌پله و رو به کریدور است . او هم گذاشته تا شوهر مرضیه چاک دهانش را باز کند و فحش بدهد ، به خودش ، به زنش و بعد هم که مأموران حراست آمده‌اند و آرامش کرده‌اند ، او هم دمش را گذاشته رو کولش و رفته
اما این‌ها هم مهم نیست . مهم این است که از آن‌روز به بعد دیگر خبری از مرضیه نیست .حتی مادرش هم خبری از او ندارد .شوهره هم که هیچ . معلوم نیست کجاست . آب شده رفته تو زمین . مسخره است نه؟ یکی می‌گوید شاید از مرز فرار کرده و رفته . کس دیگری هم می‌گوید آخر زن حامله ... راستی یادم رفت بگویم . شکمش هم جلو آمده بود . شاید تو می‌دانستی . آخر شما زن‌ها همه چیز را به هم می‌گویید . به هرحال من تا شکم جلوآمده‌اش را ندیدم نفهمیدم . آن هم روزی بود که آمده بود تو اتاقم و کاری داشت که باید برایش انجام می‌دادم . من که کاری نداشتم به او . سلام و علیکی هم اگر بود به خاطر دوستی با تو بود . همان‌جا بود که از طرز ایستادنش حس کردم حامله است و یک‌دفعه خنده‌ام گرفت . سرم را گرفتم طرف پنجره تا خنده‌ام را نبیند . برنامه ای برای کودکان ساخته بود و اصرار داشت من کار موزیک‌گذاری‌اش را انجام بدهم .به نظرش موسیقی "پریا"ی علیزاده مناسب بود .گفتم فقط به خاطر او این کار را می‌کنم وگرنه حیف از موسیقی علیزاده . هنوز سی‌دی آن عروسی کذایی بیرون نیامده بود انگار .کارش را همان شب در خانه انجام دادم . وقت زیادی نبرد . فقط احساس گناه می‌کردم از این‌که دارم این موسیقی را می‌گذارم در جایی که به نظرم کسی ارزشش را نمی‌داند . نمی‌دانم هنوز هم معتقدی که من اشتباه می‌کنم ؟ باشد . باز هم با هم بحث می‌کنیم .موقع تحویل کارش من نبودم .این‌روزها زیاد نمی‌مانم در اداره . همین‌قدر که کارم را انجام دادم می‌زنم بیرون . احساس خفه‌گی می‌کنم آن‌جا .سی‌دی را آماده کرده بودم و پاکتش را با چسب زده بودم به شیشه‌ی میزم با یک پیغام که این مال خانم فلانی‌ست که مرضیه باشد . تا این‌که این غایله پیش آمد
من خودم تا دیشب فیلم را ندیده بودم .سپرده بودم یکی از بچه‌ها فیلم را بیاورد . این‌جا هرچه بخواهی هست . سی‌دی تجاوز در کیانپارس اهواز مثلا . یا سی دی پارتی در شهرک غرب تهران یا تجاوز به یک دختر کولی . آدرس و تاریخ هم دارد .شب کامپیوتر را روشن کردم اما هرچه می‌کردم دستم نمی‌رفت که سی‌دی را بگذارم تو دستگاه . چیزی بود این وسط که آزارم می‌داد . سیگاری روشن کردم و بعد دیدم که نمی‌شود . بالاخره باید دید . و دیدم . تا آخرش را دیدم ..نمی‌دانم عروسی کی بود . هر کی بود غریبه بود برام . فقط مرضیه را شناختم بین آن همه زن و دختر با موهاش که دم‌اسبی کرده بود و عینکی که هنوز هم رو صورتش بود . نشسته بود و میوه پوست می‌کند . به شکمش هم نگاه کردم . هنوز جلو نیامده بود هرچند احساس کردم تا بلند نشده نباید چیزی مشخص باشد .چند نفری آن وسط می‌رقصیدند . یکی‌شان موها را که تا کمر بود تاب می‌داد و آن یکی فقط دور خودش می‌چرخید و بشکن می‌زد . کسی دست مرضیه را گرفت تا بلندش کند . دوربین حالا آمده بود روی مرضیه که بلند نمی‌شد . انگار بگوید : خاک بر سرم! حتی شنیدم که کسی گفت : ولش کن اینو . پدرشو در می‌آرن . و چند نفری هم خندیدند . صدا بم بود . نمی‌شد دقیق شنید که چه می‌گویند . مرضیه به گمانم عصبانی شد که کارد را گذاشت تو بشقاب، کت مشکی‌اش را روی دامن مرتب کرد و بلند شد و آمد وسط . از این‌جا به بعد دوربین زوم می‌کند رو مرضیه . مرضیه اول با ریتم ترانه دست می‌زند . بعد دختری دست‌ها را می‌برد در امتداد تن و سینه می‌لرزاند . مرضیه دستی به کمر می‌گذارد و دست دیگر را تاب می‌دهد و می‌برد پشت سر . نور افتاده تو شیشه‌ی عینکش . چشم‌هاش مشخص نیست . دختر باز می‌آید جلو مرضیه و سینه می‌لرزاند . مرضیه صبر می‌کند تا دختر برود عقب و این بار دست‌ها را از هم باز می‌کند ، بشکنی می‌زند و می‌چرخد . فیلم تمام شد اما حس کردم جای چیزی آن وسط خالی‌ست
فکر کردم باید شاد باشم از این‌که به هر حال وسط این‌همه بدبختی که دارد به سرم می‌آید ، به طور مجازی رفته‌ام عروسی .ننوشته‌ام برایت اما انگار همین روزها باید خبرهای بدی بدهم و باز هم نصایح تو را بشنوم و یاد مادربزرگم بیافتم . ببخش که این‌قدر صریح می‌گویم .آن شب اما این سؤال که مرضیه حالا کجاست و چه می‌کند آمد و تو ذهنم جا خوش کرد. گفتم شاید پیش همان دختری باشد که دستش را گرفته و برای رقص بلندش کرده . یعنی معقولش هم این است . اگر من بودم می‌رفتم و می‌گفتم : ببین این تو بودی که دستم را گرفتی ، بلندم کردی و بردی وسط تا برقصم و بدبخت بشوم . اما او هم می‌تواند بگوید : به من چه ؟ اما بعد دیدم نه . اگر مرضیه است که دیگر دوست ندارد ریخت هیچ‌کدام آن‌ها را ببیند . البته چون دوست توست این را می‌گویم
راستی اگر تو هم در آن عروسی بودی چه می‌کردی ؟ بلند می‌شدی و می‌رقصیدی ؟ حتما این کار را می‌کردی . می‌دانم . رقصت را یک‌بار دیدم. رفته بودیم جشن تولد . تو هم بودی . یک لحظه دیدم بلند شدی ، چرخی زدی و نشستی . نمی‌دانم رقصت آن‌قدر کوتاه بود یا این‌که به نظر من این‌قدر کوتاه آمد . و حالا از کجا معلوم که در آن مراسم کذایی بلند نمی‌شدی و هم‌پای مرضیه نمی‌رقصیدی .آن‌وقت فیلم تو هم دست همه بود با این تفاوت که کسی نبود تا بیاید وسط اداره داد بکشد و بخواهد مردانگی‌اش را ثابت کند . به قول خودت نعمت کمی نیست بی‌بهره بودن از این نعمت . خودت می‌گفتی همیشه وقتی به طعنه شاید می‌گفتم چرا ازدواج نمی‌کنی . راستی حالا هم نظرت همان است ؟برایم بنویس
اما دیشب بعد از این‌که فیلم را دیدم خوابم نبرد. حس می‌کردم جای تو در آن حلقه خالی‌ست . اگر بودی تو هم چرخی می‌زدی و دستی می‌جنباندی و حالاتصویرت روبه‌روی من بود . مهم نبود . کسی نبود تا برایت مردانگی به خرج بدهد . آخرش هم که رفته بودی.چه پشت سرت حرف باشد چه نباشد که همیشه هست . اما دست‌کم تصویرت این‌جا بود
حالا فقط می‌توانم چشم‌هام را ببندم و فکر کنم که مرضیه می‌آید از میان جمع . نگاهش می‌کنم . شکمش کمی جلو آمده . همان کت و شلوار مشکی تو فیلم را پوشیده . دست تو را می‌گیرد . تو بلند می‌شوی .شلوار چسبان مشکی پوشیده ای باپیراهن گیپورو همان گردنبندی که آویز سبز دارد به گردنت است . راستی یادگار مادرت بود انگار ؟ اول همان‌طور که این پا و آن پا می‌کنی دست می‌زنی ومی‌گذاری مرضیه دورت بچرخد . زن‌ها و دخترها دورتان را گرفته‌اند .بعد موها را می‌ریزی پشت گردن و دست‌ها را آزاد می‌کنی و در هوا می‌چرخانیشان و من که چشم‌هام را باز می‌کنم خرمن موهات می‌ریزد تو صورتت . فیلم تمام می‌شود




aliradboy (67.161.93.87)
اینها.را می نویسم ؟ آهان . از آنجا که برگشتیم نشستم پای کامپیوتر و وبگردی ، تا به داستان شما رسیدم داستان را که می خواندم رقص زنان ، دختران ، وپسران تقریبا" نیمه برهنه در جلوی چشمانم مجسم می شد.و سوژهُ داستان شما بنظرم عجیب می نمود .با خودم می گفتم ما شنیده بودیم که دولت اهلی شده است چطور رقص خانمی آنهم در مجلس زنانه می تواند موجب رسوائی اش شود.وسوزه ای برای یک داستان ؟
زنده و شاد باشید!
31 mai 2005, 01:31:38
LikeReplyEditModerate
aliradboy (67.161.93.87)
درود بر جناب مرعشی عزیز
همه ساله ،هفتهُ آخر می، که سه روز پشت سر هم تعطیل است .در سیاتل مراسمی برگزار می شود.که (folk life music ( نام دارد." موسیقی زندهُ مردم" گروه های موسیقی ورقص از ملیت های مختلف جهان.توسط مهاجرین مقیم به اجرا در می آید. سه روز پشت سر هم، رقص و پایکوبی است. روز یکشنبه بعد از ظهر ( که ما متاسفانه از دست دادیم ) استاد داریوش دولتشاهی از ایالت اورگان در آنجا برنامه اجرا کرده بودند.ما امروز دوشنبه ، تمام روز آنجا بودیم. جایتان خالی .هر جا که نگاه می کردی مرد وزن در حال رقص وپایکوبی بودند راستی چرا اینها.را می نویسم ؟ آهان . از آ
31 mai 2005, 01:30:11
LikeReplyEditModerate
E.H (81.91.134.58)
سلام.بایک ترانه شعری بروزم............سبز
29 mai 2005, 19:18:48
LikeReplyEditModerate
نوشا (213.217.44.76)
با عليرضا موافقم .رد پايي از كارهاي قبلي كه اين جا خوانده ام پيدا كردم كه البته تا حدودي هم طبيعي است كه يك نويسنده تم اصلي قصه هاش شبيه هم باشند. شاد باشي
29 mai 2005, 14:58:19
LikeReplyEditModerate
mahzadeh (84.11.61.70)
علیک.ایکاش یه مقدار ازدامن این داستان بلند کوتاه می کردی .مثل این مثلن: گردنبدی که..راستی یادگار مادرت بودانگار. یا از این قبیل که معمولن ضرورتی ندارند.اما خوب بود.بعد اینکه وزن صلاحیت مربوط است به آن جویدن خاک گور و تاخت زدن زهدان.آن وقت درست می شود.میدانی؟
29 mai 2005, 11:07:16
LikeReplyEditModerate
Hosein (207.44.130.56)
عجب!
28 mai 2005, 20:42:23
LikeReplyEditModerate
مظاه&# (217.219.159.5)
وزارت ارشاد اسلامی ایران برای کتاب 13 نوشته مظاهرشهامت مجوز چاپ نداد.

کتاب 130 صفحه ایی 13 حاوی دو داستان بلند با نام های « استقبال از سیزده و 13 » و « یک بار دیگر » از مظاهر شهامت را نشر پاندا منتشر می کرد .

وزارت ارشاد به کتاب مجوز چاپ نداد و دلیل آن را توهین به مقدسات و وجود مسائل اخلاقی و سیاسی مغایر در 13 ، عنوان کرد
28 mai 2005, 16:00:33
LikeReplyEditModerate
alireza (217.136.11.184)
کمی شبیه به "درست در ساعت سه ی نیمه شب" بود والبته مثل آن زیبا
28 mai 2005, 05:25:44
LikeReplyEditModerate


0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Azadegi مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

سایت