Wednesday, December 22, 2004

هوالحی؛احمدمحمود زنده است



به مناسبت هفتادوسومین سال تولد محمود


راوی اگر خفته باشد به زیر سنگی در امامزاده طاهر چه باک ، که روایت های این زادبوم که او نقش بر کلمات کرده ، همچنان باقی ست باقی... باقی... باقی...
می خواهم آن قدر بنویسم " باقی... " تا باورم کنند . اما باز هم چه باک ، وقتی که او باقی ست و روایت هاش که همچنان از ورای دود سیگار" بهمن" یا " شیراز" ش بیرون می آیند و چراغ جادو را به دست ما می سپارند . و عجب نیک منظره ای پرداخته این راوی ، " احمدمحمود " ، فرزند خلف زمانه ، این غریب غربت و سرگشتگی که در وادی عدم هم چراغ می جوید و چه زیبا ، چه زیبا ، چه زیبا ،چراغ رسم می کند با کلمات ، تا امید ببخشد . امید... امید... امید...
راوی اگر امید نبخشد چه خواهد بود ؟ احمدمحمود خود این گونه می گفت و نویسنده ی امید بود در زمانه ای که آن قدر بهانه برای یاس هست که اگر تمام دستمال های جهان را هم گرد بیاوری ، باز هم کم است . باز هم برای زدودن اشک هات چیزی کم است و باز هم باید از آستین مایه بگذاری وباز هم...
تصور این که " او " نشسته باشد روبه روم و با این همه ناکامی زمانه ، از امید بگوید وردیف های روزنامه های آن روزها را کنار دستش ببینم که هر روز می خواند ، ورادیوی ترانزیستوری کوچک ، که گاه گاه روشن می شود ، برای جوان آن روز ها شاید کمی ثقیل بوده باشد اما امروز که در آستانه ایستاده ام و به فراروی می نگرمتو گویی در چشم استادم نشسته ام و بر این همه نسل که می آیند و لختی می مانند ومی روند ، چشم دوخته ام . و باز هم همچون او به ردیف قلم های تراشیده و کاغذهای سفید روبه روم نگاه می کنم و ان وقت می فهمم چرا وقتی از او پرسیدم :" ایا عشق باران و مایده در پایان" مدارصفردرجه " می تواند محلی از اعراب داشته باشد؟ " ، او با همان قاطعیت همیشگی گفت : " باید این طور باشد . " و حالاکه " باران " ها دنبال انگشتری برای انگشت " مایده " ها می گردند ، و " مایده "ها قفل دستبند باران ها را چفت می کنند ، حس می کنم باید چیزی باشد که فرزندان آنها را به فردا برساند . بیهوده نیست اگر خالد " همسایه ها گ وقتی در پایان رمان به سربازی می رود باز به فردا می اندیشد یا راوی " داستان یک شهر " به تن نازک و نگاه فرومرده و غمگین " شریفه " ( نجیب ترین زنی که محمود می شناخت ومی گفت ) می نگرد تا بماند و تاب بیاورد تبعید را ، یا فرامرز آذرباد در " درخت... " با انتقامی فرو نشسته و لبخندی بر لب برجا می ماند تا با امید به فردا شاهد محو این افیون و نابودی اوراد و عزایم باشد
این است که حکایت حال احمدمحمود می شود تعریف داستان در حرکت ، تعریفی کامل از داستان ، و این " حرکت " است که امید می آ فریند . حتی اگر زمین ما سوخته باشد و حتی اگر انگشت کوچک دستی ، قطع شده از بند دوم ، همانندیک تهمت و مثل یک تیر سه شعبه به قلب ما نشانه رفته باشد ، باز هم " زمین سوخته " می شود روایت زادبوم ما ، تا هرگز از یاد نبریم که این زمین ، هرگزاز ازل سوخته نبوده و می تواند باز هم از تهمت سوختگی وارهد . یا در داستان " چشم انداز " چاپ شده در کتاب " غریبه ها و پسرک بومی " به سال 1353،اگر چه مردم شهر قرار گذاشته اند بمیرند ، اما راوی ، زیر چهارطاقی کوتاه گلدسته نشسته و انفجار جسد را انتظار می کشد که این انفجار ، خود ، پیش بینی انفجاری دیگر است که می تواند به پایان مرگ ومرگ اندیشی بیانجامد . آن هم در زمانه ای که هر کسی دست در سوراخی کرده و قرمطی می جوید
باز هم بگویم از راوی ؟ از راوی "عشق" و "امید "؟ می دانم . این ها که گفتم امروز دیگر در ردیف مبتذل ترین واژه ها جا گرفته اند اما هنوز هم در جای جای رمان های محمود " سیه چشمی " هست که بیاید و دل " خالد " ی را برباید و باز هم " خالد" ی بر جای می ماند تا در دگردیسی " سیه چشم " ها، هر لحظه بت عیار را به شکلی نظاره کند . این است که می نویسم احمدمحمود " امیدوار" بود و می خواهم در دل این واژه ، تمام امیدواری های قرن های رفته و آمده و نیامده را بگنجانم و می خواهم بگویم او هم هر بار با دیدی تازه زندگی را می نگریست
باز یادم هست که در برخی یادداشت هاش که از سر لطف بر بعضی از داستان هام نوشته تاکید می کند : " هر شخصیت که در داستان می آید ، باید حرفی برای گفتن داشته باشد " و حالا کدام ما حرفی برای گفتن داریم ؟ بر من ببخشایید اما من به فال نیک می گیرم نوشتن کلماتی را که به قول" بوتراب کاتب " ،همه ، نطفه ما را در خود دارند و و ما در هر کدام هویت خویش را می جوییم . حتی این دریغ نا تمام ماندن کلماتی را که محمود ننوشت ، باز هم بذر کلماتی می دانم که نوشته خواهد شد و چه فرقی می کند کدام ما بنویسیم . مهم این است که عاشقانه نگاه مانای "شریفه" را در یابیم یا در سه کنج بندری کوچک ودور ، به کشف پاسخی لرزان دل خوش کنیم یا باز هم دنبال سیه چشمی بگردیم ، در ازدحام زشت شهر
راوی نیست . می دانم . راوی دیگر نیست و این حقیقت دارد . حقیقتی که خود همواره از آن آگاه بود و این آخری ها ، تکیه زده بر عصا ، سلیمانی را می مانست که مور یانه های زمان را به مبارزه می طلبد . هنوز می نشست پشت میزش ، بی قرار ، و زل می زد به کاغذ های سفید ومدادهایی که مرتب تراشیده بودند .باز هم به خودم می گویم : نیست . دیگر نیست تا سر ساعت موعود که زنگ خانه را می فشاری ، گوشی آیفون را بردارد و بگوید : " بله " ، و تو بدانی او هست . او "هنوز " هست . وباقی ست . " باقی " .همین یک بار نوشتن این واژه حالا کفایت می کند تا باشد با روایت هاش . هرچند زمان گذشته باشد ، بسیار ، و در خواب هام بیاید ، همان طور چابک و سرزنده . داستان هام را نگاه کند ، روی بعضی از کلمات که من بعد ها خواهم فهمید که اضافی اند ، خط بکشد و بگوید : " مواظب این کوچولوهای اضافی باش " و من بگویم : " چشم ! "و او این بار در گوشم بگوید : " نویسنده باید هرروز بنویسد . مثل یک آدم مذهبی که نمازش ترک نمی شود " و من بمانم و قضای نماز های داستانی که آن گونه که " او " می خواست هنوز نگزارده ام و حسرت سنگی که هنوز نبوسیده ام

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Azadegi مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

سایت